
زن و مرد وقتی همدیگر را ببینند عاشق هم می شوند. تا این جایش را فهمیدید؟ مطمئنید؟ خدا که اعتماد به نفس آدم ها مرا کشته. من اتفاقن تا اینجایش را نمی فهمم. جدی می گویم. مولانا داستان آدم*هایی را نقل کرده که برای یک چیز واحد، اسامی مختلفی به کار می بردند. همان قصه ی انگور و عنب و استافیل. حالا فرض کنیم، عشق، موضوع واحدی است و وقتی زن و مرد از عشق حرف می زنند، می دانند از چه دارند حرف می زنند. این جمله، مال کارور است. ما با هم برادر بودیم. اگر اسم ما را کنار هم بنویسید خواهید دید که در اسم هر دوی ما حرف میم و را هست. او سعی کرد این معما را حل کند. همین که آیا عشق موضوع واحدی است یا نه. نتوانست. آن قدر سرطان گرفت که مرد. من می گویم ممکن است عشق، فقط یک چیز مشخص باشد اما تعریف زن و مرد از آن یکسان نیست. فرق می کند. می توانم ثابت کنم. اصلن برای همین به دنیا آمده ام. مرد ها وقتی عاشق می شوند، پاک عقل شان را از دست می دهند. فرهاد شروع کرد به کوه کندن. شیخ صنعان به خاطر آن دخترک ارمنی به خوک*داری روی آورد. مجنون از عشق لیلا…البته کار خاصی نکرد. زد به کوه و بیابان. در همان حال، لیلا داشت زیر شیخ قبیله آه می کشید. بقیه ی عشاق معروف هم سرنوشت بهتری نداشتند. وامق و عذرا، پسر پادشاه و مغول*دختر…همه ی این رفتارها به این دلیل بود که آن*ها رسمن دیوانه بودند. من خیلی خوشحالم که دیوانه نیستم. اما این قدر سرم می شود که اگر معشوق خواهش می کرد که طرف، کاری برای شان انجام دهد به هر قیمتی که هست، آن کار را می کردند. بدون توقعی، چیزی. ( شیرین واقعا به آن کانال شیر احتیاجی نداشت. می خواست سر فرهاد را به طاق بکوبد و با خسرو برود استخر ) بنابر این، مرد وقتی عاشق می شود، اولین حرفی که می زند این است : ” دوست داری برایت چکار کنم؟ ” گمانم، عشق، حس خودخواهی مردها را قلقلک می دهد. شاید هم واقعا راست می گویند. فکرش را بکنید. ممکن است یک مرد، به خاطر سعادت معشوقش حتا از او چشم بپوشد. باور کنید. حد و مرزی برای کارهای عجیب و غریب یک دیوانه وجود ندارد. اما زن ها وقتی عاشق می شوند تازه به سن عقل می رسند. اگر می شد مثل گوگل، آمار به کار بردن یک جمله را توسط زن*ها ثبت کرد نتیجه ی روشنی حاصل می شد: ” عزیزم. من بدون تو چه کار کنم؟ ” یا : “عزیزم. من عاشقتم. منو ترک نکن. ” آن ها عاقلانه ترین راه را برای حفظ عاشق شان به کار می گیرند. اینکه وصال، ممکن است فاجعه ای موحش برای مرد رقم بزند اصلن اهمیتی ندارد. و وقتی بخواهند بمانند، خوب…می مانند. فکرش را بکنید. من به دختره می گویم: ” برو گمشو! ” او می گوید: ” عزیزم. منظورت چیه؟! ” نمی دانم کجایش را نمی فهمد که باید برایش ترجمه کنم. حالا باز بگویید که زن و مرد از عشق، تصور یکسانی دارند. از همه گیج*کننده تر این است که نمی شود فهمید از هم چه می خواهند. این موضوع پاک مرا دمق کرده. من برای فهم خواست قلبی زن*ها از کدهای بخصوصی استفاده می کنم. وقتی با طرف حرف می زنم و می بینم که به پشت سرم نگاه می کند پیداست که در جذب او اقبال بالایی ندارم. اما وقتی به چشم*هایم نگاه می کند می فهمم که به من علاقمند شده. وقتی به لب هایم خیره می شود، موقعی است که باید حساب میز را بپردازم و هر چه سریع تر به آپارتمانم برویم. جدی می گویم. همیشه می زنم به هدف. اینکه آنها چه کدهایی برای درک امیال پسرها دارند…حتا ریاضیات عالی هم برای فهم این معیار*ها کافی نیست. سلیقه*شان از الهیات مسیحی هم پیچیده تر است. اگر از پسری خوش شان بیاید و یارو کوتوله و قزمیت و جواد باشد می گویند که او خیلی بانمک است. ” نگاش کنین! ” اما اگر از پسری خوش*شان نیامد، ولو اینکه خوش قد و بالا و خوش هیکل باشد می گویند: ” چه تو*دهن یخی داره. هیز پدرسگ! ” از همه خوشمزه تر موقعی است که دختر یا پسری پیدا می شود و به طرف مقابل می گوید که می خواهد با هم دوست شوند. اما یک دوستی فراجنسیتی. خدا که من کیف می کنم. فکرش را بکنید. دارد برای دخترک از دوستی فراجنسیتی حرف می زند و دخترک تمام مدت به لب های پسرک خیره شده. یا دختری که هفته*ی قبل پیش من آمد. می گفت که پیرو مکتب هالیوود است! من که حسابی تحت تأثیر قرار گرفتم. می خواست فیلمنامه ای بنویسد. روی این اصل پیش من آمده بود. من با معصومانه ترین قیافه*ای که بشود تصورش کرد روبرویش نشستم و تمام مدت سرم را مثل رعشه ای ها تکان می دادم و او توضیح می داد که چه خوب است که بتوانیم همکاری مان را ادامه دهیم و یک تیم هنری باشیم و هیچ وقت حرفی از جنسیت و عشق نزنیم تا دعوای مان نشود و من مرتب سر تکان می دادم اما در عین حال، به چیزهای بدی فکر می کردم. خیلی بد. رویم نمی شود بگویم. این بود که بلند شدم و برایش نسکافه درست کردم. بعد از صرف نسکافه همه چیز به هم ریخت. در عرق ریزانی آشفته که روی کاناپه، آثار بغرنجی باقی گذاشت. من تقصیری نداشتم. این قضیه بر می گردد به نسکافه ای که درست می کنم. می شود با نسکافه به یک نفر کد داد. باور کنید. به دیواره ی داخلی فنجان، خامه می مالم. یواش یواش یواش. درست جلوی چشم مهمان. بعد آب جوش اضافه می کنم و بالاخره، کمی کافی میت که با نسکافه و قدری آب سرد، خمیرش کرده ام. این خمیر، روی آب جوش شناور می شود و کم کم وا می رود! خیلی تأثیر گذار است. یک جور تله پاتی. بعد باقی قضایا. این است که شما را اصلن از عشق زنهار نمی دهم. گرچه نتوانستیم سر در بیاوریم که چرا عشق برای زن و مرد، متفاوت است و یا اینکه از هم چه می خواهند. تنها نتیجه ای که می گیرم، توصیه ای است که چیزی بیشتر از جان شما را نجات خواهد داد: مراقب دختر ها و به ویژه پسر هایی باشید که می خواهند با شما دوستی فرا جنسیتی و خواهر و برادری برقرار کنند. مخصوصن، حواس تان باشد در آپارتمان آن ها نسکافه نخورید. جدی می گویم.
نظرات شما عزیزان:
|